درختهاي خوابيده

غلامعباس موذن
ga_moazzen@yahoo.com

دوسه پك به دم بافورزد. احساس كرد كه روحش آروم شده. دود رو توسينه حبس كرد. دستش را روي سينه ش كشيد. بريده بريده گفت:
« آ...خي ي ي ي ش، خدا همه چيزش كاردرسته. متوجهي؟ سختي روآفريده، لذت بردنوهم خلق كرده.»
عماد، پك محكمي به سيگار زد. دودشو بلعيد و تفاله ش رو پس داد. پلكهاشو بازكرد:
« هيچي نعشگي ترياكو نداره، براي همين م، اينقدرگرونش كردن. عوضش تا دلت بخواد قرص ونعشجات. قربونش برم نقل ونبات إ» دوباره گرمي ملسي باعث شد تا پلكهايش سنگين بشه.
سيگارهمچنان بين انگشتان عماد مي سوخت. داود، دم بافور را ميان لبهاش جاسازي كرد. با مقاش*، اژگل زغال مجلسي رو ازدل منقل مسي برداشت. اونو به پيكرحب ترياكي كه چسبانده بود برسوراخ حقه ي بافور، نزديك كرد. چند فوت محكم، به دم بافورانداخت. زغال سرخ تر شد. ترياك، شروع كرد به جلزو ولزكردن. نواري ازدود سفيد، جدا شد. با تندي نفسش رو برگردوند و تو كشيد. نمي خواست فرصت به هدررفتن روح ترياك رو، به آسمان بده. عماد پلكهاش رو بازكرد. ذل زد به سرخي زغال. پيشاني داود، اززورفشاري كه به دم بافورمي زد، قرمزشده بود. لبخندي زد. گفت:
« خون زغال، تو صورتت پاشيده داود. بكش، بكش، نوش جونت. چه تشنه بودي توكربلاي جونيت وما نمي دونستيم إإ اما نه، ازاين تفريح دس بردار. تفريح خطرناكيه اين دودإ حيفي داود..»
ريه هاش پراز دود بود. بيرون داد. دوباره به دم بافور، باد انداخت. توپ كه شد، بافوررا كناري گذاشت. احساس كرد بهترفكرمي كنه. براي هرسئوالي، راه حلي ساده داشت. يك نخ سيگاربهمن پايه كوتا ازپاكتش بيرون كشيد:
« شكرخدا، نه حرومي رو حلال كردم و نه حلالي رو حروم. اما خب، مواظبم. نمي زارم گرفتارم كنه. گاهي اوقات خوبه. مي دوني كه؟ حالا سيگارمي چسبه. ميخوام تا صبح لبام با سيگار، عشق بازي كنه...» سيگاررو كه به لبهاش مي برد، بيوه ي جا افتاده ي حاج رضا را به ياد مي آورد، كه روزگار، او روازبسترگرم شويش دورانداخته بود.
اززورترياك نتونست بخوابه. نگاهي به عمادانداخت. درازكشيده بود. سرش را ميان دستهاش گرفته بود. پاچه هايش رو خشت وخاركرد. گفت:
- عماد، بيداري؟
به دمرچرخيد، نگاهي اززيربازو، به طرف صدا انداخت. سايه اي ازداود را ديد كه بالاي سرش بازي مي كرد:
- ها... توهنوزنخوابيدي؟
- عجب جنسي دادي به م كشيدم إ نمي زاره بخوابم إ
عماد خنديد:
« په چي؟ فكركردي ازاين ترياكاس كه توش صد جورقرص استامينيفون، يا آسپرين قاطي ميكنن؟ كه وقتي چند پك مي كشي، خوابت مي گيره؟ ولي عزيزم جنس من اصل، اصل. درسته يه خورده گرونه ولي خب، ديگه مريضت نميكنه.»
كورمال كورمال، دستش رو روي كليد برق كشيد. لامپ كم نوراتاق روشن شد.
نورلامپ با آنكه زوري نداشت، چشمهاي عماد رو اذيت كرد. گفت:
- واسه چي چراغو روشن كردي؟
- ميخوام چاي بخورم. واسه ت بريزم؟
روي تشك نشست. نخ سيگاري، ازپاكت بيرون كشيد:
« حالا كه مي ريزي، خب بريز.» كبريت را كشيد.
« چند روزيه، به فكراكرمم.» به طرف يخچال رفت. عماد، هيكلش را روي تشك بالاتركشيد:
- اكرم إ كدوم اكرم؟
« اكرم حاج رضا. ميخوام بگيرمش.» توي يخچال، چشمش به ورقي از قرصهايي افتاد كه تازه مي ديد. كنجكاوانه روي ورق قرصها را خواند. به نظرش آشنا مي آمدإ
عماد نفسي ازته دل كشيد. چشمان حاج رضا، از توي قاب عكس به اوخيره شد. حاج رضا وعماد، كنار ستوني ازاسيران جنگي، حركت مي كردند. چيزي ميان شرم و بي آبرويي درخودش احساس كرد. مي دانست با گذشته كلي فرق كرده. مي دانست درزندگي پس از جنگش، اتفاقاتي افتاده كه نبايد مي افتاد. « چرا اينطوري شد؟ چرا گرفتاردشمنايي شده كه ميخوان تا آخرعمراو رو به اسارت بگيرن؟إ چه اتفاقي با عث شده بود تا جوانهاي حالا، با گذشته فرق كنن؟ خلافي كه يه جوان در گذشته انجام مي داد، اين بود كه مي رفت كمونيست مي شد. يا نمي دونم دوست داشت بره خارجه. توي دبيرستان، با اونايي كه ادعاي روشنفكري مي كردن، بحث سياسي مي كردي. توي بحث، گاهي محكومت مي كردند، گاهي محكومشون مي كردي. اما الآن چي؟ خلافهاي آدما، دنيا وآخرت رو باهم مي سوزونه. به همه سرايت مي كنه. شوخي برداركه نيس إ نميشه باهاشون بحث كرد. اينا بحثي بلد نيستند كه بكنن إ»
انگشت نشانه اش را توي سوراخهايي كه با آتش زغال، روي فرش اتاق نقش بسته بود، فروبرد. با سوراخها وررفت. گفت:
- فكراونو، ازسرت بيرون كن.
- چرا؟
- مي سوزونتت..
« مگه ميخوام معصيت كنم كه بسوزونتم. مي دوني كه تا حالا زن نگرفتم. واسه هردختري برم با كله قبول ميكنه» ورق قرصها را به طرف عماد دراز كرد:
« ايكس؟ اين قرصها جديده عماد؟»
- آره، گاهي اوقات، درد كبدم خيلي زياد مي شه، ديگه قرص ترياك، جواب نميده، اينا روهفته گذشته، دكترم برام نوشت.
• اسمشو شنفته م. خوردي تا حالا؟
- آره، فقط وقتي خوره ي درد مياد سراغم، مي خورم. ترياك چيه؟ ترياكو ميزاره توجيبش لامصب إ
- اينا خيلي خطريه... بپا نندازتت...
عماد خودش را روي تشك جابجا كرد. گفت:
- نمي دونم، شايد مي خوان زودترازشرمون خلاص شن.
- بايد براتون خرج كنن. شما به گردنشون خيلي حق دارين.
« نه داود، من كه خدا مي دونه دوست دارم همين امشب راحت شم. كاش همه ي جگرمو در ميآوردن. ديگه از دس ما خسته شدن خب...» ترجيح داد صحبت روعوض كنه:
- ازاكرم مي گفتي... صحبت م كردي؟
- مي كنم...
سيني ملامين مستطيلي شكل لب پريده اي را با دوليوان نيمه پر چاي غليظ ، كنارعماد به زمين گذاشت. عماد آخراي سيگارش را پكي زد:
- مي دوني كه يه دخترداره؟
« ميدونم.» وچايي رو هورت كشيد.
عماد انگشتانش را به هم گره زد. روي شكمش گذاشت. به جاي خالي گچي كه ازديوارافتاده بود وبه شكل نيم تنه ي گربه اي درآمده بود نگاه كرد:
- خدا رحمتش كنه. خوش به حالش كه رفت.
داود دوباره سيگاري آتش زد و روي لحافش درازكشيد. عماد گفت:
- وقتي جواني، يه جورفكرميكني، سني كه ازت ميگذره، يه جور ديگه.
- پشيموني؟
- نه، پشيمون نيستم. هردوره اي خوبيهاي خاص خودش روداره. فكرميكني الان خوبه؟ واسه شماها هم يه جور ديگه نقشه مي چينن. بازم نيت ما خدايي بود. بزار هرچي ميخوان فكركنن. حالا تو، فكر مي كني خيلي زرنگي؟ بزارچن سال ديگه وقتي كه فكروذكرت شد اين افيون، قيافت م، ميشه مثه اين ترياك سربافور. تازه اگه كارت درس باشه و درآمدت ميزون. والا شما ديگه نمي تونين با بافور ترياك بكشين. اونموقس كه ميرين دنبال قل قلي، يا كه، قرصي مي شين. مي شين مفنگي با كلاس. حالا پاشو. پاشو چراغو خاموش كن. فردا اول وقت باس برم بنياد، پامو بگيرم.
داود نمي خواست حرفي بزنه. شايدم براي گفتن جواب عماد، هنوزآنقدرزندگي نكرده بود. زندگي به گذران عمركه نبود. به حوادث همگون وناهمگوني بود كه روزگار واسه هركي تو نسخه مي كنه. بلند شد، چراغ رو خاموش كرد. توي تاريكي گفت:
- مگه پات چي شده؟
- برام گشاد شده بود، چفت نمي شد، دادم درستش كنن.
- خب عوضش كن، يه نوبگير. تو آلمان يه معلول با بقيه هيچ فرقي نداره. تازه بعضي وقتها بهتراز آدماي سالم راه ميرن. مي دوني پاهايي اونجا هست كه برقيه يعني مثه كامپيوترميتوني باش كاركني إ
- هلال احمر، پاي انگليسي آورده. اما خب، خيلي گرونه. من م كه، خودت بهتر مي دوني، وسعم نمي رسه. با اين داروهايي كه تازه تجويز مي كنن، ديگه پولي نمي مونه كه بتونم باهاش خرجاي اضافي بكنم. البته خب، به اين پا هم، ديگه عادت كردم. راستي داود چرا نموندي اونجا؟
چرا اومدي؟
- آخ كه دست رو دلم نزارعماد. بعداز بيست سال، وسوسه اومد سراغم. پليس آلمان برم گردوند. حالام زن بگيرم مي رم. يه خورده پول وپله نيازدارم.
داود فكركرد، چقدرتاريكي خوبيه إ سرش رو روي بالش گذاشت. چشمها رو بست وشلال زمين شد. احساس كرد يه عا لم ديگه اي پروازمي كنه. اما گوشهاش هنوزتوي زمين بود...
******************
خيابان مملو ازآدمهايي بود كه مثه مورچه هاي گم شده اي، به اين طرف وآنطرف مي چرخيدند. چادرش رو بالاتركشيد. جورابهاي مشكي و وارفته ش، آويزان بودازسوراخهاي نعلين عراقيش.
صداي شيهه ي ترمزوانت نيساني او را ازترس، وسط خيابون خشك كرد. راننده سررا از پنجره بيرون آورد. هواركشيد:
« آهااااي. زنكه ي سليته حواست كجاست؟ اگه ميرفتي زيرماشين اونوقت بود كه صد تا صاحب پيدا ميكردي..»
اكرم لبهاش خشك شد. هيچ حرفي نتونست بزنه. آروم خودش روازجلو سپرنيسان كناركشيد وبا رنگي پريده داخل پياده رو، ميان مردم پنهان شد. نفسش، تند ميزد. ترس باعث شده بود تا غصه هاشو براي مدتي ازياد ببره. فكر مي كرد مردم چرا اينجوري به ش نگاه مي كنن؟إ اين احساس
ازوقتي كه شوهرشو از دست داده بود، مثل بچه ي حرومزاده اي، درونش بوجود اومده بود و براش هميشه تازگي داشت.
خيابان رو بالا رفت. داخل بيست ويك متري شهيد رستمي شد. خلوتتراز جاهاي ديگه بود. مخصوصاً آنجا روانتخاب كرده بود تا، كسي ازدوستان، يا آشنايان، او رو نبينه. ازچشمهاي مردم مي ترسيد. نكنه كسي اورو ببينه و بفهمه كه براي امورات زندگيش اينكاررو مي كنه...
- سلام..
- سلام آبجي. بفرماييد..
كيفش رو بازكرد. آروم نايلني رو كه النگوهاي زهرا وآخرين يادگاري رضا رو توش پيچيده بود، بيرون آورد، روي ويترين گذاشت:
- مي خوام بفروشمش. بيا، خودتون وكيليد...
مرد ميانسالي آنطرف ويترين ايستاده بود. به سرعت نايلن را برداشت، گره آنرا پاره كرد:
- خواهرمن، چرا تكه تكه ميفروشي؟ همه رو بيار، قال قضيه رو بكن. اينطوري لااقل مي توني پولشو به يه زخمي بزني. البته فضولي نباشه، جهت اطلاعتون مي گم كه خدايي نكرده متضررنشيد.
اكرم چشمهاشو روي ويترين دوخته بود واين پا وآن پا ميكرد. گفت:
« خب، گفتم شايد گرونتربشه. برا همين م اون دفعه همشو نياوردم.»
مرد لبخندي زد:
« خواهرمن، تواين مملكت هميشه ضرربا كسيه كه مي فروشه. گرون م بفروشي، بازم چند روزديگه ميفهمي كه ارزون فروختي. اما خب، برا كارخيراگه مي فروشي، تعجيل كارخوبيه. يا اينكه تبديل به احسنش كني...
اكرم نمي خواست دروغ بگه. ازطرفي مي خواست آبروداري م بكنه:
- البته خب، برا كارخيره...
فروشنده، حلقه ي طلا را ميان انگشتانش چرخاند. آنرا قيچي نكرد. متوجه دروغ گفتن مشتريش شده بود. اين را تجربه كرده بود كه واسه يك زن هيچي، سخت ترازفروختن طلاي سرو گردنش نيست. نمي خواست بيشتر ازاين دركارمشتريش دخالت كرده باشه. گفت:
- الهي شكر، ولي ميدونين امروز نرخ، پايين ه ها...
چيزي نگفت. روي پنجه هاش بيتابي كرد و به دستهايي كه النگوهاي زهرا را مي بريد، نگاه كرد. مرد قيافه ي حق به جانبي گرفت، گفت:
« جلو مشتري قيچيش مي كنم، كه يه دفعه فكر نكنه مي خوام دوباره جاي طلاي نو، به كسي ديگه بفروشم.» وطلاهاي بريده شده را روي ترازوي ديجيتالي خود انداخت. شماره هاي قرمزرنگي با سرعت، چندباربالا وپايين رفتند. بالاخره روي عددي شناور، آرام گرفتند.
«10گرم و530 صوت، به عبارتي...» چند دكمه ي ماشين حساب را فشارد:
« ميشه شصت وپنج هزارتومن...»
اكرم دستهاش رو برگرداند وسرش رو به علامت قبول كردن معامله چرخاند.
****************
لنگه درب آهنين بازشد. زهرا مادرش رو ديد كه داخل ميشه. دويد و نايلن سيب زميني روازدستش گرفت:
« ماماني، ازبنياد شهيد يه نامه آوردن...»
نانهاي لواش را به دست ديگرش انداخت. تكه هاي برشته ي نان، روي زمين ريخت. پله هاي زيرزمين را پايين رفت. چادرش را درگوشه اي رها كرد:
- نامه رو ببينم. كو؟
زهرا پاكت نامه را ازلاي كتاب كهنه ي « حماسه ي حسيني*» بيرون كشيد. تكه اي ازجلد كتاب، به زمين افتاد. اكرم پاكت رو پاره كرد. نامه را كه مي خواند، زهرا به آشپزخانه رفت. روي پنجه هاي پايش بلند شد. با نوك انگشت استخوانيش به پشت ليواني كه دربالاي سبد ظرفشويي و ميان ظروفي ديگر قرارداشت زد. ليوان به پايين قلطي خورد. با دو دست آنرا گرفت. آب كشيد وپرچايي كرد. به طرف مادرش آمد. گفت:
« چي نوشته مامان؟» وليوان چايي را جلو او به زمين گذاشت.
- خوبه، اتفاقاً چند روزيه كه دلم گرفته س إ
زهرا قسمت برشته شده ي نان را كند. گفت:
- نگفتي چي بود مامان؟
- ازطرف بنياد ميخوان ببرن جمكران.
اذان مغرب بلند شد. اكرم سرش را به سقف اتاق چرخاند:
- يا صاحب الله واكبر...
چشمان زهرا، برروي عكس پدرش كه پشت مسلسل ام ژ3 نشسته بود، روي طاقچه لغزيد.
*******************
« خدايا تورو به آبروي فاطمه زهرا(س) تورو به خون سيدالشهدا، خدايا، از آبروي خودم به آبروي تو پناه ميارم. خدايا ازدين خودم به دين توپناه ميارم.
خدايا،ازفقرخودم به ثروت توپناه ميارم. خدايا، از راهي كه دارم ميرم، به صراط حق توپناه ميارم. خدايا ما تو آتيشيم، نجاتمون بده. به ما گفتن كه تو كس بي كسوني. به ما گفتن كه تو صاحب رحم و آبرويي. خدايا، به بندگونت رحم كن. اگه تو به فكرما نباشي، ما چه كنيم؟ خدايا اونايي كه با تو شروع كردن، ازتوغافل شدن. اونايي كه رفتند خب خودت گفتي كه ضامنشون مي شي. پس اونايي كه موندند چيكار كنند؟ جوانها پير شدند و آروزهاشون م مثل ظاهرشون عوض شد. يه وقتي اگه كسي سرپرستي نداشت، سرشو بالا مي گرفت وراه مي رفت. اگه كسي مرد خونه ش كارگري مي كرد، افتخارش اين بود كه زندگيش مثه مولا علي(ع) ساده س. يه وقتي واسه جنگيدن درراه تو، مسابقه مي گذاشتندإ اما حالا چي؟ دوباره همه چي عوض شده. نداشتن، افتخار نيست، بي آبرويه. خدايا، به سگهاي درگات رحم كن...»
زهرا اشكهاي مادرش را ديد. چيزي درون دلش لرزيد. بغضي به سنگيني نبودن پدرش، درگلويش نشست. سنگين بود وسفت. مثل سنگي لرزان. ولي كم كم نرم شد. آنقدرنرم شد، كه به گريه تبديل شد. عادت داشت كه بي صدا گريه كند. تازه متوجه شده بود كه خيلي حرفها دارد تا به خدا بزندإ دختر، باشي و پدري نباشد تا برايش خودت رو لوس كني. راستي، ناز كردن واسه پدر، چه احساسي داره؟إ چه جوريه وقتي يه مرد، به نام پدر، دستتو توي دستش مي فشاره؟إ اگه بابا براي بردنم ازمدرسه ميومد، نگاه همكلاسيهام چه شكلي ميشد؟إ ازپدرپول توجيبي گرفتن، چطوريه؟ ديگه از نگاه دايي، زن دايي، ازمحبت بي دليل معلم، از....
دستي آرام روي سر زهرا لغزيد. برگشت. نسرين بود.
- سلام اكرم خانوم. التماس دعا، تورو خدا ماروهم دعا كنيد.
اكرم اشكهاشو پاك كرد. گفت:
- سلام نسرين خانم، كي اومدين؟
« با داود اومدم. يه ساعتي مي شه كه اومديم، خيلي گشتم تا پيدات كردم.» وبه پشت سرش نگاهي كرد. زهرا مسيرنگاه نسرين را پيمود. داود كنارچاه عريضه ايستاده بود. وقتي متوجه نگاه زهرا شد، با تكان دادن سربه او سلام كرد. اكرم با تعجب پرسيد:
- مگه مي دونستي اومديم جمكران؟
- آره، ظهري اومدم درخونتون، صديقه خانم، همساده روبروي تون، به م گفت، صبح زود راه افتادين. حقيقتشو بخواي، خيلي وقت بود، هوس كرده بودم بيام اينجا.
نوري سبز با نوري آبي رنگ. گنبد مسجد رو پوشانده بود. تعدادي ازمردم گوشه ي حياط ، خوابيده بودند. تعدادي ديگرنمازمي خواندند ويا مشغول خوردن شام بودند. داود هنوز نگاهش را به آنها دوخته بود. به نيم رخ زهرا نگاهي كرد. نورملايمي به او مي تابيد. مرد ميان سالي به داود تنه اي زد وبدون آنكه چيزي بگويد، كاغذي را كه در دست داشت درون چاه عريضه انداخت. آخوند جواني، كفشهايش را دور گردنش آويزان كرده بود درحاليكه ذكر مي گفت، با پاي برهنه عرض جنوبي حياط مسجد را مي دويد. مرد ميانسالي زني را پشتش كول كرده بود و ازمسجد خارج مي شد. تعداد زيادي ازمردم براي غذاي نذري صف كشيده بودند. تلفن همراه نسرين زنگ زد. بلند شد. ازكناراكرم، فاصله گرفت. اكرم مهر كربلايش را بوسيد. چشمان داود به دنبال نسرين، كه با موبايلش صحبت مي كرد، به اينطرف و آنطرف مي دويد. اكرم براي يك لحظه چشمش را برگرداند وداود را ديد. داود بازبا تكان دادن سر، به او سلام كرد. اكرم جواب سلام او را نداد. فكركرد، اكرم متوجه ش نشده. تصميم گرفت تا براي زيارت به درون مسجد بره. قبل ازآنكه وضو بگيره، دوباره سيگاري آتيش زد. چند پك به سيگارش نزده بود كه نسرين رو ديد. به طرفش ميومد. نارحت بود. دلش هري ريخت:
« خدايا يعني چي شده؟ نكنه جواب رد بهش داده؟ پس منو ديده كه سلام كردم إ بگو چرا جواب سلام منو نداد إ آخه چرا؟ مگه من چمه؟ اصلا گور باباش، ميرم يه دختر مي گيرم. چرا باس خودمو گرفتار يه بيوه بكنم كه فردا صدتا حرف پشت سرم باشه؟ من خرو بگو كه چرا هنوزهيچي نشده به عماد موضوع رو گفتم إ اصلاً، شايد هنوزعشق حاج رضا تو دلش مونده؟ »
- كجايي داود؟إ با كابوسات خلوت كردي؟
- چي...؟إ
- بريم...
- نگفتي چي شد؟
- حالا بريم، ميخوام برم تو مسجد يه نمازامام زمان بخونم.
- خب بگو حالا چي شد؟
- خواستم بگم ولي مي دوني...؟
ساكت شد.
- خب ...
- ببين داود، بازم مي گم، هيچ مردي، مثل مرداول يه زن نمي شه.
- آره مي دونم، هيچ زني م، زن اول يه مرد نميشه..
چشمان نسرين باريك شد. به سرخي زد. بالاخره خيس شد.
- نسرين حالا چرا گريه مي كني؟إ مگه چي شده؟
نشست كنار درب ورودي مسجد. گريه امانش نداد تا داخل شود. نسرين دماغش را بالا كشيد. چشمانش خون شده بود. داود متعجب روبرويش ايستاده بود واين پا وآن پا مي كرد. نسرين بلند شد و مسيرش را به درب غربي مسجد كه خلوت تربود عوض كرد. گفت:
- تو دلت چيه داود؟ چرا ميخواي با زني كه يك سال ازتو بزرگتره ، تازه يه بچه م داره ازدواج كني؟
داود مات ماند. بالاخره به خود آمد:
- اين حرفها چيه مي زني آبجي؟ مگه ما حرفامونو نزده بوديم؟
- زده بوديم ولي اونها فقط حرف بود. زبون م كه هرجور مي خواي مي چرخه. ميخوام فكرت حرف بزنه نه زبونت إ
گذشته ها آمده بودند. رازها آمده بودند. احساسهاي خوب. دل لرزيدن ها درهنگامي كه غرايز انساني را درك مي كردند. بازگشته بودند. پخته ترشده بودند. دوست داشتن ها ونداشتن ها. سئوالهايي كه دلش را خون كرده بودند تا جوابشان را جسته بود. نسرين گفت:
ببينم تو عماد رو مي شناختي؟إ
جوابي را كه نسرين مي خواست، گم كرده بود. شايدم گم نكرده بود. ترسي درونش نشست.
- كدوم عماد؟
- هموني كه ديروز، شايدم پريروز پيشش بودي إ عماد رنجبر. غواص خط شكن بهمنشير. سال 64. تونست فقط يكي از پاهاشو، يونسي كنه توشكم ماهي. پاش پيغمبري شد. ولي روحش موند. مي تونه س، زمان رو به نفع خودش نگه داره. عماد مي تونست توي همون دنيايي كه دوست داشت براي هميشه بمونه. بينم، نميشه روحتو با همون ايده و آرزوهايي كه بوي خدا رو ميده سالم نگه داري؟ همش كه نبايس دستمونو بگيرن. دنيا تو ذاتشه كه عوض شه. اما اون كه دنيارو انتخاب نكرده بود، كرده بود؟ به ش گفتم، تو آخرتتوانتخاب كردي. تو خدارو انتخاب كردي. مي توني عوض نشي. مي توني مثه «خوبي» كه هميشه «خوبيه» خوب بموني. اما نموند. تو آتيش رفت. تو آتيشش كردند. اما خودش م خواست كه بره. از استامينيفون كدئين دار شروع شد تا رسيد به ترياك...
داود آنجابود اما نبود. نمي دانست هست، يا كه نيست إ خالي شده بود. خودش را جمع وجور كرد گفت:
- مگه تو مي شناسي؟
چطور مي توانست نشناسد؟ او را انتخاب كرده بود. با همان معلوليتش انتخابش كرده بود. نسرين خود به سراغ عماد رفته بود. غرور زنانه اش را كشته بود. التماس كرده بود.
زمان خاص، معيارهايي خاص دارد. حركت هاي عجيب درزمانهايي عجيب رخ داده بود. حادثه در مدت دوسال شروع شده وتمام گشته بود.
- مي دوني وقتي داشتم با اكرم خانم صحبت مي كردم، كي ب م زنگ زد؟ چطورفكركردي كه اون، پول و پله اي داره؟إ اون تمام دنياي پدرشو به آخرتش تبديل كرد. تا دم آخرخرجش كرد. شيمي درماني ش كرد. وقتي كه تو توي آلمان داشتي الافي مي كردي، اكرم بالاي سرشوهرش توي يكي از بيمارستانهاي مونيخ گريه مي كرد.
اكرم وزهرا هنوز نشسته بودند. هنوز نورسبزهاشمي، با نورآبي قاطي بود. هنوزنورهاي زنده وشاد، برگنبد مسجد جمكران مي رقصيدند. هنوز داود فكر مي كرد نسرين دروغ مي گويد.

مهرماه 82 تهران
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30858< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي